سيده حسناسيده حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

حسنا جون عزيز دل

... خستگي راه

بنظرم راه برگشت خيلي طولاني تر از رفتنه... بنظرم راه برگشت خيلي طولاني تر از رفتنه ، من كه خيلي خستم و بهتر از خواب توي ماشين چيزي رو نمي شناسم ...
7 خرداد 1390

... زيارت

اين امام زاده توي روستاي تاريخي زيارت هستش نزديك ناهار خوران گرگان ... اين امام زاده توي روستاي تاريخي زيارت هستش نزديك ناهار خوران گرگان ، روستاي زيارت خيلي ديدنيه من كه تا بحال مثش رو نديده بودم!... اينجا براي همتون دعا كردم و آرزو كردم شما هم بتونين اينجاي قشنگو ببينين ...
6 خرداد 1390

... عباس آباد بهشهر

اينجا يه جنگل تاريخيه كه توي تپه هاي عباس آباد نزديك بهشهره... اينجا يه جنگل تاريخيه كه توي تپه هاي عباس آباد نزديك بهشهره، بالاي جنگل يه درياچه قشنگ هست ، وسطش يه ساختمون قديميه كه وقتي آب زياد باشه زير آب ميره و وقتي آب كم ميشه سرو كله اش پيدا ميشه. واقعا ديدنيه ...
5 خرداد 1390

... النگ دره گرگان

اينجا جنگل النگ دره توي گرگانه و جاي خوبيه براي بازي بچه ها... اينجا جنگل النگ دره توي گرگانه و جاي خوبيه براي بازي بچه ها، محمد علي (پسر عموم) هم اونور داره بازي مي كنه و منم دارم نيگاش مي كنم ...
4 خرداد 1390

... دريا

آب تني توي يه حوض بزرگ كلي كيف داره ... آب تني توي يه حوض بزرگ كلي كيف داره، بزرگترا بهش دريا ميگن. شمال چه چيزاي قشنگي داره ها. شما هم بياين ببنين ...
3 خرداد 1390

... اسب سواري

من اصولا از بچه ها خوشم مياد حتي از بچه حيوونا ... من اصولا از بچه ها خوشم مياد حتي از بچه حيوونا ، اين بچه اسبه كه به من سواري داده رو بيشترم دوست دارم . خيلي نازه مگه نه؟ ...
3 خرداد 1390

... اولين سفر به شمال

اولين سفر به شمال را در شروع پنج ماهگي تجربه كردم ...   اولين سفر به شمال را در شروع پنج ماهگي تجربه كردم كه با مامان و بابام و محمد علي (پسر عموم) و مامان و باباش رفتيم سمت گرگان ...
2 خرداد 1390

... همه جا سبز

 يه منظره از شمال كه نمونه اش را توي خونه مون نداشتيم همه جاش سبزه!...  يه منظره از شمال كه نمونه اش را توي خونه مون نداشتيم همه جاش سبزه! هنوز بين راه شمال هستيم و منتظرم ببينم شمال ديگه چي داره؟!... ...
2 خرداد 1390

... شهر بازي

امروز بعداز ظهر هوا خيلي بهاري و خوب بود و براي اولين بار منو آوردن شهر بازي ... امروز بعداز ظهر هوا خيلي بهاري و خوب بود و براي اولين بار منو آوردن شهر بازي نزديك خونمون. بچه ها با وسائل اونجا بازي مي كردن و شاد بودن. منم اونا رو تماشا مي كردم و همه چي برام جالب بود،‌ اسباب بازي ها رنگ وارنگ بودن و مثل آدما چشم و ابرو داشتن و به بچه ها لبخند مي زدن و با حركات عجيب غريبشون بچه ها رو شاد مي كردن. ولي هيچكدومشون مناسب سن من نبودن و من از داخل كالسكه فقط اونا رو تماشا مي كردم. امروز به من خيلي خوش گذشت و مامان بابا قول دادن وقتي بزرگتر شدم و تونستم با وسائل اونجا بازي كنم باز هم منو اينجا بيارن. ...
23 ارديبهشت 1390